A Christmas Carol

داستان سرود کریسمس
  • نویسنده: Charles Dickens
  • ناشر: CreateSpace
  • نوع فایل: PDF
  • حجم فایل: 911.82 کیلوبایت
  • نسخه چاپی: ناموجود
  • ارسال پستی به سراسر کشور
محتوا
کیفیت چاپ
طراحی و زیبایی
ارزش خرید

127

911.82 کیلوبایت

PDF

توضیحات محصول

خلاصه داستان

پیرمردی تنها در شهری کوچک به تجارت مشغول بود که در خساست، شهره همگان بود. روز پیش از کریسمس تنها خواهرزاده پیرمرد به دفتر کار او آمد و او را برای مهمانی شب کریسمس دعوت کرد. پیرمرد که عاری از هرگونه احساسات و عواطف بود دعوت او را رد کرد و این کار را مزخرف و بیهوده خواند؛ و در آخر دیدارشان تنها کارمند خود را مجبور ساخت تا در روز کریسمس به دفتر آمده و مشغول کار شود. پس از تاریک شدن هوا به منزل رفت و در آنجا حضور کسی را حس کرد. روح شریک و دوستش به سراغش آمده بود و حامل پیامی برای او بود. پیغام او این بود که امشب ۳ روح به ملاقات اسکروچ خواهند آمد و هرکدام پیامی برای او دارند و سپس ناپدید شد.


اسکروچ که در حالت شوک و اضطراب بود حرف او را باور نکرد؛ ولی هنگامی که ساعت بزرگ شهر به صدا درآمد روح اول به سراغش آمد؛ و از او خواست تا همراهش بیاید. آن روح اسکروچ را به گذشته برد. کودکی و نوجوانی و جوانی که در آن دوران او فردی شاد بود که همراه با اطرافیانش در انتظار کریسمس بودند. پس از آن به اتاق برگشتند و روح ناپدید شد و اسکروچ همراه با ترس و اضطراب منتظر روح‌های دیگر ماند.


پس از به صدا درآمدن ساعت شهر روح دیگری ظاهر شد و او نیز از اسکروچ خواست با او همراه شود. آن‌ها به سراغ خیابان‌ها مغازه‌ها و حتی کشتی‌هایی که در اقیانوس‌ها بودند رفتند و در همه آن‌ها مردم غرق در شادی و نشاط بودند. پس از آن به خانه خواهرزاده اسکروچ رفتند در آنجا مهمانی با شکوهی برپا بود. اگر چه کسی حضور اسکروچ را حس نمی‌کرد؛ اما او با افراد داخل خانه در جشنشان همراه بود و برای لحظه ای دلش خواست که واقعاً در آن مهمانی حاضر باشد و حتی دید با اینکه در آن مهمانی واقعاً حضور ندارد افراد آنجا به یادش هستند. پس از آن به خانه باب کراچیت تنها کارمند اسکروچ رفتند. خانه‌ای کوچک ولی با شادی فراوان که همه انتظار کریسمس و شام بوقلمون را می‌کشیدند.


باب کراچیت فرزندان بسیاری داشت اما «تیم» فرزند کوچک او گویی روح خانه با قلبی مهربان اما بیمار بود. اسکروچ دید پس از شام خانواده کراچیت او را از یاد نبرده‌اند و برای سلامتی او دعا می‌کنند همانگونه که خواهرزاده اش او را در مهمانی فراموش نکرده بود. او سخت منقلب شده بود. روح به او گفت که وقت رفتن شده‌است و او را به اتاقش بازگرداند. اکنون اسکروچ درسش را آموخته بود و دوست نداشت روح سوم را ملاقات کند چون می‌دانست آن روح آینده است. اما با صدای زنگ ساعت روح سوم ظاهر شد و بدون هیچ حرفی به اسکروچ اشاره کرد که همراه او برود. آن‌ها به خانه‌ای در قسمت فقیرنشین شهر رفتند.


در آنجا چند نفر نشسته بودند و راجع‌به وسایل دزدیده شده از خانه فردی که به تازگی مرده بود صحبت می‌کردند که آن منزل اسکروچ بود. وحشت او را فرا گرفته بود. روح او را به خیابان‌های شهر برد نزد ۲ تاجر که اسکروچ احترام خاصی برای آن‌ها قائل بود اما در کمال تعجب دید که آن‌ها نسبت به شنیدن خبر مرگ یکی از تاجرهای شهر کلا بی‌تفاوت هستند. روح اسکروچ را به خانه‌اش برد و در آنجا فردی روی تخت خوابیده بود و ملحفه ای بر رویش کشیده شده بود روح به او اشاره کرد که ملحفه را کنار بزند اما اسکروچ با وحشت فراوان از این کار سرباز زد. روح او را به خانه باب کراچیت برد در آنجا فهمید فرزند کوچک آن‌ها تیم در اثر بیماری مرده‌است و ان خانواده سخت متأثر هستند. اما باب کراچیت خبری برای خانواده خود داشت. خواهرزاده اسکروچ که باب را فقط یکبار در دفتر کار دایی خود دیده بود به او پیشنهاد یک کار خوب را داده و حالا فرزند بزرگ باب می‌تواند مشغول به کار شود. این خبر آن خانواده را بسیار خوشحال کرد.


روح دوباره اسکروچ را به خانه‌اش برد و دوباره از او خواست ملحفه روی جنازه را کنار بزند و چهره آن را ببیند؛ ولی هرچه اسکروچ مقاومت کرد که این کار را انجام ندهد نتوانست روح را منصرف کند؛ و در نهایت مجبور شد ملحفه را کنار بزند. با کنار زدن ملحفه همراه با ترس فراوان حس کرد از خواب بیدار شده‌است.


خود را روی تخت خوابش دید. به کنار پنجره رفت به ساعت نگاه کرد تازه سرشب بود. از اینکه فهمیده بود همه اتفاقات را در خواب دیده‌است بسیار خوشحال شد. پسرکی را در خیابان دید و به ازای مبلغی پول از او خواست به مغازه بوقلمون‌فروشی برود و یک بوقلمون خریده و به خانه باب کراچیت بفرستد. سپس آماده شد و به خانه خواهرزاده‌اش رفت و در مهمانی او شرکت کرد. در بین راه افرادی را دید که برای خیریه کمک جمع می‌کنند. به آن‌ها مبلغ زیادی کمک کرد به‌طوریکه آن‌ها از اینکار پیرمرد در تعجب بودند.


فردای کریسمس به دفتر کار خود رفت. باب با تأخیر به دفتر رسید و انتظار سرزنش داشت. اما دید که اسکروچ حقوقش را افزایش داده و به او کریسمس را تبریک گفت. از این به بعد برای تیم کوچولو مانند پدری دیگر بود و با کمک‌های او باعث شد تیم کوچولو زنده بماند.


آن خواب زندگی اسکروچ را تغییر داد. از آن روز دیگر هیچ‌کس اسکروچ را پیرمردی عبوس و خسیس و بی‌احساس نمی‌دانست و همه نام او را تا سال‌های سال به نیکی یاد می‌کردند.

مشخصات کتاب

محصولات مرتبط

نظر کاربران

نظر خود را ثبت کنید

محتوا
کیفیت چاپ
طراحی و زیبایی
ارزش خرید
لطفا نظر خود را بنویسید